بعدها

مهدی سامان پور
mahdifx@yahoo.com

بعد از آن ديگر هیچ وقت دست ام به پيانو نرفت مگر به خاطر همان قطعه ی دلخواه اش. دم دماي صبح از خواب پا مي شدم و مي رفتم سراغ پيانو. قطعه را مي زدم، بلند مي شدم و مي رفتم پي کارم. حتا توي خيابان هر کس که لباس اش مثل آن شب ِ او ارغواني بود، چشم ام ناخود آگاه به سمت اش کشيده مي شد و تا اين که مي فهميدم نه اين او نيست، دست بردار نبود. اگر هم آخرش نمی فهمیدم او بود یا نه توی شک مي ماندم. مي خواستم از تاکسي پياده شوم و آن عابري که يك لحظه نگاه ام از روی اش رد شده بود را دوباره ببينم، مي خواستم توي پياده رو يک دفعه برگردم و برعکس بروم و مي خواستم به ماشين جلويي برسم يا بايستم تا ماشين اش برسد. توي کافه هر کس که سفارش ِ نسکافه ي بدون شير مي داد و درخواست زيرسيگاري مي کرد، توجه ام را جلب مي کرد و از احمد مي پرسيدم: "سفارش ِ کدوم ميزه؟." و جالب اين که هر روز هم اين جست و جوي ام بيشتر مي شد، نه کمتر. نمي دانم چه مرضي بود وقتي مي دانستم که او ديگر نيست. يک بار که احمد آمده بود خانه ام، وقتي قطعه را برايش زدم گفت: "خنگ! من اين آهنگ رو دارم، برات ميارم." بعد از آن، وقتي که کافه خلوت مي شد، طرف هاي نه-ده ِ شب، همان موقع که او آمده بود، کارم شده بود گذاشتن اين آهنگ و خيره شدن به مشتري ها. با هر زني هم که بعدها رابطه داشتم، دنبال نشانه اي از او مي گشتم. مثل او چشم هایم را به چشم های شان می چسباندم. مژه هایم را روی گونه هاشان بالا و پایین می کردم.
يکي از همان شب ها توي کافه بودم که تو، سفارش نسکافه ي بدون شير دادي به همراه يک زيرسيگاري. اول نسکافه را گذاشتم روي ميزت و بعد زيرسيگاري را. لباس ات ارغواني ِ مات بود. يادت که هست؟. موهاي پرکلاغي ات مثل او بود و همينطور رنگ ِ گرم ِ پوست ات؛ اما چشم هايت کمي روشن تر بود. من نشستم ميز کناري ات و سيگار را آتش را زدم. تو هم درست مثل او نوشيدني را کم کم مزه مزه مي کردي و از شيشه ي دودي کافه به عابرها خيره شده بودي. استکان را گذاشتي روي ميز و برگشتي و گفتي: "مي شه فندک تون رو لطف کنيد؟." فندک را دادم. با خودم گفتم حتمن حالا در مورد آهنگ مي پرسي و پرسيدي و من تن ام را کمي راست و ريست کردم و آب دهان ام را قورت دادم و گفتم که: "بله، سليقه ي خودمه." مانده بودم چه کنم. تو عين او بودي. اما اين بار من ديگر نگذاشتم تو مثل او بلند شوي و پشت ميز من بنشيني و خاکستر سيگارت را در زيرسيگاري من بريزي. پشت ميز تو نشستم و با تو گرم گرفتم. راجع به همه چيز با تو حرف زدم غير از او. مثل او از موسيقي گفتم. گفتم که عاشق موسيقي هستم و تنها زندگي مي کنم. حتا بهت گفتم که پيانو مي زنم و قبل ها تدريس هم مي کردم. چيزي که به او نگفته بودم. از درس و کار و ازدواج پرسيدي و من به همه سوال هايت، برعکس او، با شور و شوق پاسخ دادم. همه کارهايي که براي او نکرده بودم را براي تو کردم. فرسودگي را توي صورت تو هم مي شد ديد. تو، از خودکشي ات حرف زدي. با قرص خواب. و اين که کم خورده بودي و فايده اي نکرده بود. از تنهايي ات گفتي و اين که احتمالن با تنهايي ات ازدواج کرده اي. آنقدر گرم صحبت شديم تا ساعت شد ده و کافه تعطيل. وقتي بيرون منتظر بودي من حتا مکثي هم براي همراهي ات نکردم. تو خوشحال شدي و اين را از روي چشم هايت که مثل او توي نور افسرده ي ماشين ها برق مي زد، مي شد فهميد. او هم مي گفت با اين که مردهاي زيادي توي زندگي اش بودند اما عاشق هيچ کدامشان نشده بود. رسيده بوديم جايي که بايد جدا مي شديم. فکر مي کردم وقتي براي شام به خانه ام دعوت اش کنم قبول نکند. اما ديدم تو هم راحت قبول کردي. او وقتي وارد خانه شد و پيانو ام را ديد داد زد: "واي خداي من." بعد چرخي زد و دست اش را گذاشت زير چانه ام و شانه هايش را آورد بالا و با لبخند گفت: "بي شرف چرا نگفته بودي؟." من دست اش را پايين کشيدم و بردم اش وسط هال. لباس اش را در آورد و به همراه کيف اش داد دست من. موهاي پرکلاغي اش را باز و روی تي شرت سفيد اش ولو کرد. رفتم توي اتاق خواب، لباس و کيف را روي چوب لباسي آويزان کردم و برگشتم. تو هم رفته بودي سراغ دفتر نت. گفتم: "چاي؟"
گفتي: "مشروب؟"
گفتم: "مشروب؟!"
توي گيلاس او هم دو قالب يخ انداخته بودم. گيلاس ها را يک سوم مي ريختم. راحت بودي و يا راحت شدي. همينطور يک ريز حرف مي زدي. او يکهو انگار که چيزي يادش آمده باشد حرف اش را قطع کرد و گفت: "برام مي زني؟" من به او گفته بودم نه. و نزدم. اما براي تو نواختم. همان آهنگي که توي کافه گذاشته بودم را. بعد، يک آهنگ آرام گذاشتم. دست ام را طرف ات دراز کردم و گفتم: "رقص؟." و جواب دادي: "آها، آره، رقص!." چراغ ها را خاموش کردم. نور ماه مي ريخت روي فرش اتاق و جلوي پيانو. رقصيديم. خيلي رقصيديم. دست تو دست. چشم تو چشم. مثل او به من نگاه مي کردي و مي خنديدي و من فکر مي کردم بالاخره به او رسيده ام. خسته شدم. گفتم: "نمي خواي اتاق خوابم رو ببيني؟" تا من سيگار را روشن کنم او هم رفته بود توي اتاق.
دم دمای صبح بود. تو کنارم خواب بودي. پايم را گذاشتم روي زمين و لبه تخت نشستم. ملافه را روي تن ات کشيدم و ياد ديشب افتادم. چشم ام به کيف ات که روي چوب لباسي آويزان بود افتاد. حدس زدم تو هم مثل او بايد چند بسته قرص خواب همراه ات داشته باشي. بلند شدم، برداشتم اش و قرص ها را پيدا کردم. رفتم توي آشپزخانه و چند قرص انداختم بالا. آمدم پشت پيانو نشستم و شروع کردم به زدن. احتمالن تو هم مثل من در آن وقت چيزهايي شنيده بودي و دوباره سعي کرده بودي بخوابي. حتا فکر کنم لرزش صداي ام را هم شنيدي. شايد صبح که از خواب پا شدي مثل من روي لبه تخت نشستي. چشم هايت را ماليدي و وقتي باز کردي ديدي کيف ات نيست. به هال که آمدي مرا مثل او ديدي که دستانم را زير سر و روي پيانو حلقه کرده ام. تو، دفتر نت و خودکاري که با آن ترانه و نت ها را نوشته بود مثل من روي پيانو نديدي. فقط کنار دست هايم قرص هاي خواب ات را پيدا کردي و يک تکه کاغذ بريده شده که رويش نوشته شده بود: برام بنواز. مثل هماني که او برايم نوشته بود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33243< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي